داستان کوتاه/ هدف- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
داستان کوتاه/ هدف- هایپرکلابز هایپرکلابز :

با صدای خنده برادرش از خواب بیدار شد. نگاهش به ساعت افتاد، نزدیک ظهر بود. فکر کرد یک روز خسته‌کننده دیگر شروع شد. اصلاً نمی‌توانست درک کند چطور برادرش می‌تواند این‌طور از ته دل بخندد! از ذهنش گذشت چه چیز جالبی در این دنیای یکنواخت می‌تواند وجود داشته باشد که آدم بتواند این‌قدر راحت بخندد! بی‌حوصله از اتاقش بیرون آمد. برادرش با خوشحالی فریاد کشید: چطوری خواهر خوش‌خواب من! ببین، همین‌الان پول پروژه را به حسابم ریختند!
پرسید: حالا چقدر هست که این‌طور ذوق کردی؟
ـ سیصد و پنجاه‌هزار تومن!
لبخند سردی زد و به آشپزخانه رفت. فکر کرد دو هفته تمام تا نصفه‌شب کارکرد فقط برای سیصد و پنجاه‌هزار تومن!
برادرش داشت با شوق‌وذوق تعریف می‌کرد که رئیس اداره از عملکردش خیلی راضی است و به بقیه همکارانش گفته است که باید دقت و پشتکار را از این کارمند جوان یاد بگیرند.
در آشپزخانه همه بودند. پدربزرگ و مادربزرگ، پدر و مادر و همه داشتند برادر جوانش را تشویق می‌کردند. برادرش تازه توانسته بود دریک اداره استخدام شود و کارش را خیلی دوست داشت. درست برعکس او که فقط برای اینکه جلوی طعنه و کنایه دیگران را بگیرد سرکار می‌رفت و هیچ انگیزه‌ای برای قبول کارهای پیش پا افتاده نداشت.
چایش را خورد. مادر آرام و بااحتیاط در قابلمه روی گاز را برداشت و از خوشحالی جیغ کشید و رو به مادر شوهرش گفت: مامان ببین کوفته‌هایم وا‌نرفته! موفق شدم!
مادربزرگ گفت: آفرین عروس باسلیقه خودم! دیدی تو هم تونستی کوفته درست کنی! فقط باید تمرین کنی.
تعجب کرد. نمی‌فهمید درست کردن کوفته این‌قدر مهم است!
مادربزرگ گفت: نوه خوشگلم اصلاً یک نگاهی به من نمی‌کنی؟
تازه متوجه شد که مادربزرگ یک شال بافتنی دور گردنش دارد. داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد. گفت: مامان‌بزرگ گرمت نمی شه!
پیرزن گفت: خوب می‌خواستم تو این شال را ببینی! تو هم که اصلاً هیچی نگفتی!
پرسید: مگه این شال چیه؟
مادربزرگ تعریف کرد که پس از مدت‌ها درمان، یک دکتر پیداکرده که داروهایش خیلی خوب بوده و درد دستش خوب شده و توانسته دوباره کاموا ببافد. مادربزرگ با شوق‌وذوق تعریف می‌کرد که چقدر دقیق توصیه‌های دکتر را پیگیری کرده، نرمش‌هایش را انجام داده و داروهایش را خورده تا دستش زودتر خوب شود. دخترک سعی می‌کرد خود را مشتاق نشان دهد تا مادربزرگش ناراحت نشود ولی در این فکر بود که مگر بافتن کاموا چقدر مهم است که آدم به خاطر بافتن یک شال این‌قدر خوشحال شود!
در همین فکرها بود که پدرش با خوشحالی درحالی‌که گلدان کوچکی در دست داشت وارد آشپزخانه شد و گفت: بیایید ببینید گلدونم جوانه‌زده! همه اعضای خانواده دور پدر را گرفتند و جوانه‌های کوچک را نگاه می‌کردند. پدر خیلی خوشحال بود که توانسته در فضای آپارتمان گل موردعلاقه‌اش را پرورش دهد. حوصله‌اش سر رفت. اصلاً نمی‌فهمید چطور می‌شود به خاطر این مسائل کوچک خوشحال بود! نمی‌توانست درک کند که چرا باید چنین اهداف کوچکی در زندگی داشت. او می‌خواست کارهای بزرگی در زندگی‌اش انجام دهد به خاطر همین وقتش را برای کارهای بی‌اهمیت هدر نمی‌داد. اگر به اصرار مادر نبود سرکار هم نمی‌رفت. او می‌خواست یک فرد بزرگ و مؤثر برای خانواده و جامعه باشد به همین دلیل منتظر یک فرصت خاص بود تا یک کار خاص انجام دهد و به خاطر اینکه شرایط فراهم نشده بود خیلی ناراحت بود. بافتن کاموا، آشپزی، گل‌کاری و قبول کارهای کوچک کامپیوتری ازنظر او خیلی پیش‌پاافتاده بود و هرکسی می‌توانست این کارها را انجام دهد و اصلاً نمی‌توانست اطرافیانش را درک کند که چرا به خاطر این چیزها خوشحال می‌شوند!
بی‌حوصله روی مبل نشست و به تلویزیون خیره شد. پدربزرگ کنارش نشست. احساس کرد پیرمرد دانا ذهنش را خوانده است. پدربزرگ دستش را گرفت و گفت: دختری به سن و سال تو باید سرشار از شور و اشتیاق باشه! این‌همه بی‌حوصلگی برای چیه؟
خیلی خلاصه گفت: خوبم!
ولی پدربزرگ به این جواب‌ها قانع نمی‌شد. آن‌قدر اصرار کرد که دختر جوان سفره دلش را باز کرد. از همه‌چیز گفت. از مدرک فوق‌لیسانسی که با معدل عالی از بهترین دانشگاه گرفته بود، از هنرهایی که داشت، سفره‌آرایی، خیاطی، گلدوزی و غیره، از تسلطی که به زبان انگلیسی داشت و از این‌که همه دانش و توانایی‌اش را برای یک کار بزرگ جمع کرده است و چون موقعیت یک کار بزرگ پیدا نمی‌شود حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارد.
پدربزرگ باحوصله به حرف‌هایش گوش داد و وقتی او ساکت شد پرسید: خوب کار بزرگ یعنی چی؟ می‌خواهی چه‌کار کنی؟
فکر کرد ولی هیچ‌چیزی به ذهنش نرسید. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: ببین جانم مشکل تو نبود موقعیت نیست، مشکل نداشتن هدف است. تو باهوش‌ترین فرد جهان هم که باشی، بالاترین مدارک علمی و هنری را هم داشته باشی اگر هدف نداشته باشی روزگارت از این هم بدتر می‌شود. دختر جوان خواست چیزی بگوید که پدربزرگ آرام گفت: هیچی نگو، فقط بدان تا وقتی هدفی برای خودت پیدا نکردی به هدف‌ها و دل‌خوشی‌های دیگران هم با تحقیر نگاه نکن حتی اگر این دل‌خوشی‌ها پختن کوفته، بافتن شال و کاشتن چند تا بذر باشد.
پدربزرگ این را گفت و دختر جوان را با یک دنیا شرمساری تنها گذاشت و رفت. دخترک از آشپزخانه صدای شاد اعضای خانواده را شنید که هنوز داشتند از موفقیت‌های خود حرف می‌زدند و لذت می‌بردند. لذتی که او مدت‌ها بود تجربه نکرده بود.
سعیده شریفی
فروردین 1395

منبع :http://hyperclubz.com
9 نفر این را می پسندند
مشاهده 1 دنبال کننده
در حال نمایش 4 دیدگاه از 4 دیدگاه
علیا حمید علیا حمید عااالـی بـــود....
5 سال پیش
رامين اميدي خشت مسجدي رامين اميدي خشت مسجدي عالي
6 سال پیش
سکینه رییسی سکینه رییسی like
7 سال پیش
محمد  صادقی محمد صادقی لایک
7 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب