هایپرکلابز :
بنویس
بنویس تا خورشید بتابد
بتابد بر کوچه های یخ زده
بر دستها ی سرد و بی مهر زمان
بگذار خورشید را در آغوش بهار ببینیم
خورشید باشیم
خورشیدی که بر همه کس میتابد
احساس در انتهای خیال است و کوچه ها ی یخ زده
من دستهای سردی دارم
سردتر از زمستان
زمستانی که در قلب من خانه یی برای خویش ساخته است
بتاب ای خورشید
بگذار گرمای تو
قلب مرا نوازش دهد
من چه میخواستم
چه میخواستم از دنیایی که برای راهروی خیالم ساخته بودم
نمیدانم
احساس میکنم
دستانم گرمتر میشوند
اگر خیال خویش را کمی در کوچهها بچرخانم
امروز سرد، زمستان سردتر
گرمایی ترا میخواهم
پس بتاب ای خورشید من ، بتاب
ترا دوست دارم ای خورشید
آنچنان که هیچکس نمیداند
هیچکس نمیتواند به خیالم که تو در آنجایی راه پیدا کند
خیالم را شستشو می دهم با یادت
اه میکشم و به آینده یی روشن میاندیشم
به آینده یی که تو در آنی
برای تو ای خورشید
آنجا خانه ایی ساخته ا م
خانه ایی از یاس و مریم
خانه ایی پر از همهمه ی خاموشم
من زبانم شعر است
هر چرا میدانم
هرچه را می فهمم با شعر است
ترا ای خورشید می فهمم
ترا می فهمم
ای خورشید سپیده دم
به من بتاب تا گرمتر شوم
به من بتاب
ای خورشید من