داستان یک قطره اشک- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
داستان یک قطره اشک- هایپرکلابز هایپرکلابز :

دریا آرام بود. خورشید گرم و درخشان می‌تابید. قطره کوچک بر سطح دریا بود و از زندگی لذت می‌برد. فکر کرد: چه خوب همیشه روی این دریای زیبا و آبی زندگی می‌کنم. قطره چشم به خورشید دوخت. احساس کرد دارد از دریا جدا می‌شود. خواست مقاومت کند ولی فایده‌ای نداشت. از دریا جدا شد و به آسمان پیوست.
قطره جوان در میان ابرها بود. ابر سفید و پنبه‌ای در آسمان آبی این‌سو و آن‌سو می‌رفت. قطره نگاهی به اطرافش کرد و گستردگی آسمان را که دید فکر کرد: خیلی هم بد نشد. آسمان از دریا زیباتر و بزرگ‌تر است. پس همین‌جا می‌مانم.
ناگهان باد وزیدن گرفت. ابرها در هم پیچیدند و به باران تبدیل شدند. قطره جوان هرچه کرد نتوانست در آسمان بماند. باران شد و به زمین رسید.
قطره‌ها در میان چند سنگ جمع شدند و برکه‌ای کوچک را ساختند. قطره در میانه زندگی‌اش فکر کرد. چه جای کوچکی. یک برکه کوچک کجا و دریای بزرگ و باعظمت کجا. دلش گرفت. این زندگی را دوست نداشت. ناگهان دستی لرزان در برکه فرورفت. زنی تنها و دل‌شکسته کنار برکه نشسته بود. جرعه‌ای آب نوشید تا بغضش فروکش کند. آب را که خورد کمی آرام شد. قطره پیر و ناتوان خود را به دست سرنوشت سپرد تا به چشم زن تنها راه پیدا کند. زن بغضش را با آب برکه فروخورد. بی‌اراده قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. کمی که گریست. برخاست. نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا شکرت. خیلی سبک شدم.
قطره پیر که از چشم زن بر سنگی فروافتاده بود با شنیدن این جمله دلش آرام گرفت و با آسودگی چشمانش را بست و در دل آرزو کرد در سفر بعدی‌اش به زمین هم بتواند مرهمی برای یک دل‌شکسته باشد. قطره لبخند زد، از سنگ جدا شد و به آسمان پرواز کرد.
سعیده شریفی
آذرماه 1394

منبع :http://hyperclubz.com

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب