هایپرکلابز : از خواب بیدار شدم. تمام بدنم درد میکرد. به یاد دیشب افتادم. حالم بد بود یکی از آن معده دردهای وحشتناک آمده بود سراغم وامانم را بریده بود. مثل همیشه چند تا قرص خوردم و دراز کشیدم روی زمین و بالش را روی معدهام فشار میدادم. تا ساعت دو بعد از نصفهشب هم بیدار بودم و بعد قرصها اثر کرد و دردم آرام شد و خوابم برد. تا صبح روی زمین خوابیده بودم و همه بدنم کوفته بود. آرام بلند شدم. دهانم تلخ و بدمزه بود. همیشه بعد از معده درد همینطور میشدم. ساعت هشت بود. فکر کردم عجب روز بدی. تا ساعت دو بعدازظهر دانشگاه کلاس داشتم و بعد باید میرفتم شرکت و کارهایم را انجام میدادم. خدا میدانست ساعت چند میرسیدم خانه و با این وضع بد معده چی باید میخوردم. زندگی دانشجویی و تنهایی و بیماری دستبهدست داده بود تا اصلاً حوصله نداشته باشم. آماده شدم و از خانه زدم بیرون. میدانستم برای ساعت اول دیر میرسم و نمیدانستم باید چه جوابی به استاد بداخلاق و کمحوصله بدهم. وارد خیابان شدم. جلوی نانوایی ایستادم. فکر کردم یک نان تازه خیلی بهتر از کیک و بیسکویت است. خوشبختانه نانوایی خلوت بود. مرد میانسالی مشغول جمعکردن نان بود. من را که دید با لبخند گفت: پسرم چند تا می خوای؟
گفتم: یکی.
مرد نانی به دستم داد گفت: این مال تو منتظر نباش. من بیستتا نان میخواهم.
پول را به نانوا دادم، تشکر کردم و راه افتادم. نان گرم و لبخند و گذشت مرد غریبه کمی حالم را خوب کرد.
نزدیک ایستگاه بودم که اتوبوس حرکت کرد. کمی در کنار خیابان دویدم ولی فایده نداشت. یکدفعه خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و راننده گفت: بپر بالا. تا ایستگاه بعدی میرسانمت!
تعجب کردم. سوار شدم. راننده گفت: مریضی؟ رنگت پریده!
لبخندی زدم و گفتم: چیز مهمی نیست.
راننده با سرعت رفت. ایستگاه بعدی به اتوبوس رسیدم!
نان گرم، لبخند مرد غریبه و کلام مرد راننده حالم را بهتر کرد.
ساعت نه به دانشگاه رسیدم. آرام وارد کلاس شدم. در زدم و درحالیکه با حرکت دست و سر از استاد عذرخواهی میکردم گوشهای نشستم. استاد به من خیره شد. دلم لرزید. او خیلی به نظم و انضباط حساس بود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. بعد از حدود ده دقیقه استاد گفت: به خاطر این دوستمان که دیر آمدند ولی آنقدر به درس احترام میگذارند که با بیماری سر کلاس حاضرشدهاند، خلاصهای از مبحث قبلی را میگویم تا مطالب برایشان گویاتر باشد.
از جا بلند شدم. تعظیم کوتاهی به استاد و کلاس کردم و با اشتیاق به درس گوش کردم.
نان گرم، لبخند مرد غریبه و کلام مرد راننده، همدردی استاد حالم را خیلی بهتر کرد.
عصر به شرکت رفتم. از گرسنگی دلم ضعف میرفت ولی جرئت نداشتم غذای رستورانها را بخورم. هنوز معدهام درد میکرد. کمی نان در کیفم بود. لقمهای دردهان گذاشتم و مشغول کار شدم. مسئول قسمت آمد و کارها را تحویلم داد. گفت: چه رنگ و رویی! حالت خوب نیست؟
برایش توضیح دادم که دیشب حالم بد بوده ولی الآن خیلی بهترم. دستی به شانهام زد و رفت. چند دقیقه بعد خدمتکار شرکت با یک سینی وارد شد و عطر نیمرو را با خودش آورد. پرسیدم: این چیه؟
گفت: مدیر قسمت به او پول داده تا برای من نان و تخممرغ و ماست بخرد چون حدس میزده ناهار نخوردهام و با بیماری و گرسنگی نمیشود کارکرد.
با بقیه بچهها نشستیم و نیمروی خوشمزه را خوریدم.
نان گرم، لبخند مرد غریبه، کلام مرد راننده، همدردی استاد و آن نیمروی خوشمزه باعث شد بیماری را فراموش کنم.
ساعت ده شب به خانه رسیدم. هنوز کمی معدهام درد میکرد. با خوشحالی در خانه کوچکم را باز کردم. دیگر ناراحت تنهایی و بیماری نبودم. فهمیدم شاید همیشه در کنار خانواده نباشیم ولی انسانهای مهربانی هستند که گرچه تو را نمیشناسند ولی بهاندازه خانواده با تو مهربان هستند.
زنگ پیامک گوشی بلند شد. پدرم بود. با شوخطبعی همیشگی خودش نوشته بود: پسرم مواظب خودت باش. دیشب خواب دیدم مریض شدی. غذای ناجور نخور تو معده درستوحسابی نداری. مملکت حسابدار مریض نمی خواد.
حالم خوب بود. دیگر هیچ درد و غم و غصهای نداشتم.
سعیده شریفی
آذر 1394