داستان کوتاه خشم- هایپرکلابز

رحیم میرشاهی 9 سال پیش
داستان کوتاه خشم- هایپرکلابز هایپرکلابز :

یکی بود یکی نبود ، یک بچه کوچیک بد اخلاقی بود . پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی ، یک میخ به دیوار روبرو بکوب .
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد . در روز ها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کم تر عصبانی شود ، تعداد میخ هایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد . پسرک متوجه شد که آسان تر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آن که میخ ها را در دیوار سخت بکوبد .
بالاخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد . پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازا هر روزی که عصبانی نشود ، یکی از میخ هایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد .
روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسر جوان به پدرش رو کرد و گفت همه میخ ها را از دیوار درآورده است . پدر ، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخ ها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود ، برد .
پدر رو به پسر کرد و گفت : ” دستت درد نکند ، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخ هایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نخواهد بود .
پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گویی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی . تو می توانی چاقویی را به شخصی بزنی و آن را درآوری ، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام ، زخم چاقو کمکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند . یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است .
دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آن ها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت می کنند . آن ها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آن ها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشیند .

منبع :http://www.dastanekootah.in/2010/03/%D8%AF%D8%A7%D...
5 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 1 دیدگاه از 1 دیدگاه
آبتين رستمي آبتين رستمي مرسي
9 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب