هایپرکلابز :
بهرام رادان، بازيگر ٣٦ سالهاي كه ميان تمام اين اتفاقها و وقايع دوست ندارد شانه خالي كند و ميخواهد همچنان ماجراجويي و هيجان، بخشي از زندگياش باشد.
تعريف ميكند:« من يك پست ساده گذاشتم و رفتم حمام. برگشتم و ديدم همهچيز عوض شد. جهانم عوض شد اصلا و افتادم در توفان». سعي ميكند آرام باشد، اما بعد از گذشت يك ماه، آنقدر حاشيههاي اتفاق مربوط به پست توييترياش زياد بوده كه هنوز جايي براي آرامش نيست و همچنان همهچيز، حتي اين گفتوگو، تحتالشعاع آن قرار ميگيرد؛ گفتوگويي كه به بهانه اكران فيلم «عصر يخبندان» است و بهرام راداني كه نقش يك آقازاده عجيب و مرموز را در آن بازي ميكند. حرفها از جايي ديگر شروع ميشود و تغييرات زندگي اين ستاره كه اين روزها در آستانه ٣٦ سالگي است و برخلاف هميشه خودش سرحرف را باز ميكند تا گفتوگو شروع شود واز بازگشت دوبارهاش به ايران بگويد. تغييراتي كه اين روزها در زندگياش ميبيند، دوست و دشمنهاي زيادي كه در يك ماه گذشته خود را نشان دادهاند و درنهايت بازيگر ٣٦ سالهاي كه ميان تمام اين اتفاقها و وقايع دوست ندارد شانه خالي كند و ميخواهد همچنان ماجراجويي و هيجان، بخشي از زندگياش باشد.
اين گفتوگو را با همان روايتهاي اوليه رادان شروع ميكنيم كه كمي قبل از سوال اول، تعريف كرد. رفته بودم كه بمانم؛ شايد براي ١٠ سال. اگر تركيب مسوولان فرهنگي كشور تغيير نميكرد، ممكن بود به اين زوديها هم برنگردم. اما با تغيير برگشتم. قبلا عادت يا وابستگي به جا و مكان خاصي نداشتم. اما تازگيها و در يكسال گذشته، كمي تغيير در خودم حس ميكنم؛ مثلا حين رانندگي به خيابان يا كوچهاي ميرسم و ناگهان خاطراتي از گذشته در ذهنم تداعي ميشود. ذهنم اينروزها بيشتر فلاشبك ميزند. بيشتر «نخستينبار»ها يادش ميآيد، نوستالژيها. هميشه بهشدت سعي ميكنم سمت ذهنيت نوستالژيك نروم و رو به جلو نگاه كنم. اما حالا احساس ميكنم، رها كردن برايم سختتر شده. قدم زدن در كوچه پس كوچههاي آشنا و يادآوري خاطرات، حس بهتري پيدا كرده. انگار تازه معناي غربت را ميفهمم و ميفهمم وقتي افراد درباره دلتنگي و نوستالژيهايشان حرف ميزنند، چه ميگويند. هرچند هنوز هم سفر كردن به ناشناختهها و ماجراجوييهاي ذاتي، بخش مهمي از زندگي روزمرهام را تشكيل ميدهد، اما بوي خانه و گرمي خاك وطن، تجربه جديدي است كه ميتوانم نام آن را كشف بنامم؛ كشفي در ٣٦ سالگي.
چه اتفاقي افتاده كه اينهمه تغيير كردي؟
به هرحال ديگر جوان دوره ٣٠ شدهام. در دهه ٢٠زندگيام كمتر نوستالژي داشتم و به يك عنوان در آن دهه داشتم نوستالژيهاي امروز را ميساختم. اما حالا ديگر چشم بستن روي گذشته، كمي سخت شده و فكر ميكنم اين مهم در دهه ٤٠ بيشتر هم ميشود. البته هنوز هم اكثر ساعاتم با فكر و ايده براي آينده سپري ميشود ولي فرقش نسبت يادآوردن گذشته، با ميزان آن در ١٠ سال پيش است.
حالا واقعا براي سن است يا موقعيت؟
نه ربطي به موقعيت ندارد. به اين مربوط است كه انگار تازه دارم چيزهايي را ميبينم كه قبلا نميديدم، يا قبلا ميديدم ولي به اندازه امروز به آنها دقت نميكردم، مثل همان در و ديوار كوچهها و خيابانها.
فقط دروديوار است يا مردم را هم ميبيني؟
نگاه به مردم و مردمشناسي لازمه شغلم است. گاهي خيره ميشوم به برخي حركاتشان، راه رفتنشان، حرفزدنشان. معمولا در ترافيك فرصت خوبي براي اينكار است، به يك راننده تاكسي و مسافران خستهاش، به خانوادهاي كه با هم در ماشين هستند و مي خندند. به كسي كه با كيسههاي خريد عرض خيابان را طي ميكند و... وقتي بازيگر هستي، بايد مدام آدمهاي مختلف را اسكن كني تا بتواني روزي در ايفاي نقشهايت از آنها بهره بگيري. براي يك اجراي موفق، اين بايگاني ذهن به كمك بازيگر ميآيد تا شكلدهنده شخصيت مورد نظر شود. يعني اصل مهم در تخصص يك بازيگر و بهطور كل يك هنرمند، خوب ديدن محيط اطراف است.
فقط براي اجراي نقشهايت، آنقدر دقيق نگاه ميكني؟
نه، اين خوب ديدن دو بخش برايم دارد. يكي همان پيدا كردن نقشهاست و ديگري هم پيدا كردن مناسبات اجتماعي مردم. يعني رسيدن به يك نگاه اجتماعي. از طرف ديگر، دستيابي به عمق چهرهها نيز كنكاش جديدم است، بايد پشتپرده هر چهره دنبال زندگي گشت. ميميك و صورت ظاهر است و عمق نگاه خبر از دروني ميدهد كه گويي هزاران جلد رمان در آن نهفته است و هنر يك هنرمند تفكيك اين دو و هنرمندانهتر از آن دستيابي به عمق چهره است.
آقازاده فيلم «عصر يخبندان» هم جزو اين آدمهايي بود كه ديدهاي؟
بله، البته من شبيه اين شخصيت را در محيط اطرافم زياد ديدهام. حداقل چهار پنج مثال واقعي در ذهنم داشتم.
از اين مثالهاي واقعي كه در خبرها هستند؟
اسم نميتوانم بياورم، به هر حال شبيه هستند.
به اين آشناها كه نگاه ميكردي، چه چيزي در زندگيشان برايت مهم بود؟
تناقض عجيب زندگيشان. شخصيت و رفتار روزها و شبهاي آنها پارادوكس غريبي دارد. از لباس پوشيدنشان تا برخورد اجتماعيشان، همه و همه در موقعيتهاي مختلف بهطرز فاحشي متفاوت است. من هم سعي كردم همين تناقض را نشان دهم. در جايي خواندم كه استعمالكنندگان ماده مخدر شيشه، در اثر مصرف، هورموني در مغزشان ترشح ميشود كه دليل اصلي لذت اعتياد آنها به آن ماده مخدر است و از اين هورمون قويتر، هوروموني است كه توسط «شهوت قدرت» در مغز ترشح ميشود. قدرت انسان را معتاد ميكند. شخصيتهاي شبيه فريد هم همينگونه هستند، در سن پايين قدرت زياد به دست آوردهاند و چون تجربهشان كم است و اين قدرت و پول را در مدت زمان كوتاه و نه برپايه كوشش و تخصص، بلكه با استفاده از جايگاه بعضا زودگذر خانوادگي و مناسبات غلط اقتصادي به دست آوردهاند، ظرفيت نگهدارياش را ندارند و براي همين منتهاي سعيشان را ميكنند تا حداكثر بهره را در اين زمان كم از اين لذت زودگذر ببرند و در همه ابعاد زندگيشان، اين قدرت و فرزند «كسي» بودن تاثير ميگذارد؛ در راه رفتنشان، حرفزدنشان، نگاه كردنشان و. . . بهصورتي كه انگار همهچيز تحتكنترل و در يد قدرت آنهاست. يك نوع اعتمادبهنفس ترسناك.
و تو سعي كردي همين قدرت را نشان دهي؟
بله. فريد «عصريخبندان» تنها دو جا اين قدرت از دستش خارج ميشود و تماشاگر متوجه اين استيصال در نگهداري از اين قدرت ميشود؛ يكي در صحنه مواجه شدن با جنازه اميرحسين و دوم در صحنه فريب و آرامش دادن به ليدا (منير) كه هر دو اين سكانسها هم در اتاق خوابش اتفاق مي افتد، يعني مكاني كه بهنوعي پاشنه آشيل اين نوع شخصيتهاست. هرچند سعي ميكند اوضاع را جمع و جور كند و انگار هيچ چيز برايش مهم نيست، اما لرزش صدا و پرخاش بيمورد و حرفهاي ضد و نقيضش بهخوبي گواه اين است كه كنترلش را از دست داده است. از طرفي آرامشش هم ترسناك است. دفعه اولي كه فيلم را در جشنواره ديدم، بهخصوص در آن سكانسي كه در ماشين و در راه فرودگاه است، خودم هم از فريد ترسيدم. شايد براي همين است كه وقتي فريد كشته ميشود، تماشاگر احساس خلاصي ميكند و حتي دست ميزند.و احتمالا براي اجراي آن اعتمادبهنفس چندان سختي نكشيدي؟!
نه، نقش واقعا جذابي بود. چون خيلي خوب ميشناختمش و ميدانستم چه كسي است. ١٠دقيقه با مصطفي كيايي (كارگردان) حرف زديم، دو، سه عكس ديديم و به نتيجه رسيديم و وارد مرحله دورخواني شديم.
عكس چه كساني را ديدي؟
صفحاتي آن روزها در شبكههاي اجتماعي معروف شده بود و مثالهاي خوبي از اين افراد در آنها وجود داشت. در آن صفحهها توانستيم ميهمانيهايشان، طرز لباس پوشيدنشان، مدل روابط و رفتارهاي اجتماعيشان را با دقت تحتنظر بگيريم. مثلا علاقه بيشترشان اين است كه شبها لباس مشكي بپوشند و از خودشان چيزهايي براق مثل ساعت و زنجير و قلاب كمربند آويزان كنند. برقي كه وسط آن سياهي محض، بدرخشد. اين تركيب در شخصيتشان هم هست و خودش را نشان ميدهد؛ انگار ميخواهند هم پنهان باشند و هم بهطريقي و از باريكهاي قدرت و ثروتشان را به رخ بكشند.
با اين برقزدنها اصلا چرا همچين نقشي را قبول كردي؟
جذاب بود و خيلي خوب ميشناختمش، نقش خوبي در فيلمنامه بود و خاصتر اينكه نقش منفي بود و در كنار گروه پشت و جلوي دوربين كاملا حرفهاي و درجه يك كار كردم كه سينرژي فوقالعاده اي براي ثبت يك كار ماندگار در ميانشان بود.
خيلي هم نقش اذيتكنندهاي نبود، چون تا دقيقههاي آخر هم اصلا معلوم نيست كه فريد، آقازاده است؟
خيليها را اذيت كرد و اين نكته مثبت اجراي يك نقش منفي است. از طرفي،از طرز لباس پوشيدن و رفتار فريد و ديالوگ عسل (سحر دولتشاهي) به ليدا (مهتاب كرامتي) قبل از پايان فيلم متوجه اين موضوع ميشويم. اساسا به بازيگران رئال در سينما دو نوع كاراكتر پيشنهاد ميشود؛ يكي نقشهايي كه از ميان شخصيتهاي متداول در اجتماع نيستند و به لحاظ زمان غيرمعاصر وقوع داستان يا خاص بودن نوع شخصيت يا يك فكت تاريخي، اجراي آنها مستلزم مطالعه و تحقيقاتي خاص است. ديگري نقشهايي كه اجراي آنها مستلزم نگاه به اطراف و استفاده از آن بايگاني ذهن است كه قبلا خدمتتان عرض كردم. خيليها اين را گفتند كه وقتي فريد كشته شد، نفس راحتي كشيديم، همين براي من جذاب بود. البته در اين ميان نوع سومي هم در ميان نقشها وجود دارد كه تاثير چنداني بر قدرت و مهارت بازيگري ندارد و صرفا بهمنظور عدم قطع ارتباط هنرمند با مخاطب پذيرفته ميشود و به نظرم جذابيتش بهمراتب از دو نوع قبل كمتر است.
آنوقت اين نقشهاي نوع سومي چه تاثيري دارند؟
اين نقشها براي فراموش نشدن و زنده ماندن در محيط كار نياز است. برخي بازيگران سراغ مديومهاي ديگر مثل تلويزيون و تئاتر ميروند و بعضي در همان مديوم مختص مهارتشان، چند طبقه بالا و پايين ميروند و هيچكدام منكر ديگري نيست، فقط مهم دلبخواه هنرمند و بازار هدف اوست. در سينماي ما و با توجه به حجم كم توليدات (در مقايسه با كشورهاي پيشرو) بازيگر هميشه نميتواند منتظر نقشهايي باشد كه هم جذابيت عموم دارد و هم مورد تاييد اهل فن است. پس بعضي فيلمها تنها به دليل حضور فيزيكي در حرفه و ميان همقطاران پذيرفته ميشود. از طرفي مردم وقتي بازيگر را در نقشهاي متفاوت ميبينند، راحتتر با او ارتباط برقرار ميكنند.
يعني بايد در ديد مردم باشي؟
بله، اما نه مداوم. چون زيادهروي باعث ميشود كه تماشاگر عادت كند و مهم، سنجيده رعايت كردن اين مرز باريك است.
حالا كدام يك از اينها برايت مهمتر است؛ خود نقش، ديده شدن يا نشدن واكنش مردم؟
همه بهجاي خود. اما هميشه واكنش خوب مردم پس از تماشاي يك فيلم و ارتباط مخاطب با هنرمند مثل خستگي درشدن است؛ يا مثل رهاشدن يك انرژي است. ميتوانم بگويم درنهايت بهانه همه اينها هم همان مقبوليت نزد مردم است. چون اصل شغل ما همين است. تفاوت شغل ما با شغل مثلا يك پزشك در اين است كه حتي اگر پزشكي ماهر، اخلاق خوبي نداشته باشد، باز هم مردم به سراغش ميروند چون كارش خوب است و در تخصصاش ماهر دارد. يك پزشك مقبوليتش را از مهر تاييد مردم نميگيرد، اما يك بازيگر اگر بهترين بازيگر دنيا هم باشد، اما مردم دوستش نداشته باشند بعد از مدتي فراموش ميشود. بازيگرهايي هم داريم كه چندان حرفهاي نيستند و تخصص كافي از نگاه اهل فن ندارند اما چون مردم دوستشان دارند هميشه هستند؛ ما تاييد را از مردم ميگيريم، از تماشاگر. بنابراين هرچقدر خودم يك نقش را دوست داشته باشم، اما مردم دوستش نداشته باشند، اهميت آن نقش براي من كمتر ميشود و برعكس.فكر ميكني الان و در اين روزها مردم ايران نسبت به بهرام رادان چه احساسي دارند؟
اگر بخواهيم نظرات را يك مجموعه درنظربگيريم، برداشتهاي متفاوتي وجود دارد و بنابر آن احساسهايي متفاوت. مخصوصا بعد از اتفاقات اخير. فاصله نظرات سفيد و سياه زياد شده و تعداد نظرات خاكستري كم. مقداري نسبت به گذشته تغيير كرده و كماكان در حال تغيير است و اين سير تغييرات در آينده نيز بيشتر نمايان ميشود.