صفحه اصلی
بلاگ
آشپزی
سلامتی
سبک زندگی
هنر و سرگرمی
ورزش
تکنولوژی
مسابقه و قرعه کشی
تخفیف ها
باشگاه ها
سرزمین گلستان
باشگاه توینینگز
کلوب آسان موتور
اطلس كاپ
پشتیبانی کاربران
ثبت نام
|
ورود
جستجو
جستجو در مطالب باشگاه
جستجو در اعضاي باشگاه
همه
بلاگ هايپركلابز
انجمن آشپزي
مقاله آشپزي
انجمن سلامتي
مقاله سلامتي
انجمن سبك زندگي
مقاله سبك زندگي
مقاله هنر و سرگرمي
انجمن هنر و سرگرمي
مقاله تكنولوژي
انجمن تكنولوژي
مقاله ورزش
انجمن ورزش
جستجو به صورت جمله
جستجو به صورت كلمه به كلمه
1
2
3
داستان کوتاه/ هدف
1395/01/14 10:15:12 ق.ظ
با صدای خنده برادرش از خواب بیدار شد. نگاهش به ساعت افتاد، نزدیک ظهر بود. فکر کرد یک روز خستهکننده دیگر شروع شد. اصلاً نمیتوانست درک کند چطور برادرش...
داستان کوتاه/ عمونوروز
1394/12/15 04:09:45 ب.ظ
عمو نوروز از جا برخاست. اندیشید کمکم زمانش فرارسیده. بوی بهار میآید. به سراغ گنجهاش رفت. قبایش را برداشت و خاک یکساله آن را تکاند. خاک قبای عمو نو...
داستان کوتاه/ بیست و هشتم مهرماه
1394/12/04 02:26:23 ب.ظ
بسماللهگویان کرکره مغازه را بالا زدم. صبح زود است ولی امروز خیلی کاردارم و به همین دلیل زود به مغازه آمدهام. سفارش دو تا ماشین و دستهگل عروس دارم....
داستان کوتاه/ روز عاشقان
1394/11/25 11:00:40 ق.ظ
خسته و نگران بود. هرقدر به بیست و پنجم بهمن نزدیک میشد نگرانیاش بیشتر میشد. مخارج سنگین زندگی، هزینههای ازدواج، اقساط وامهای مختلف باعث شده بود ب...
داستان کوتاه ( اشک های ندامت ) قسمت دوم
1394/11/13 10:15:51 ق.ظ
ناهید آهی کشید و سرش را پائین انداخت.وکیل مدافع که پیدا بود تحت تاثیرصحبت ها و مشکلات زندگی وی قرارگرفته، لیوان آبی را نوشید و اشاره کرد که وی به صحب...
ضرب المثل هرچه میگویم نر است میگوید بدوش
1394/09/28 08:30:23 ق.ظ
مورد استفاده:به كسی گفته میشود كه اصرار زیاد به كار غیرممكن دارد.در دورهای كه نادر افشار پادشاه ایران بود، حكایتهای جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد ...
پیرزن تنها
1394/09/08 08:03:14 ق.ظ
اولین تصویری که در ذهنم از دیدن چهره تکیده اش تصویر شد ، گنجشککی تنها بود ، بیمار و هراسان در زیر درختی در بی آبی سخت کوهپایه ای بی صدا، که چند صباحی ...
داستان کوتاه / خاله عزیز
1394/08/27 01:01:31 ق.ظ
همه خاله عزیز صدایش میکردند. آن پیرزن مهربان شاید درواقع خاله ده دوازده نفر از خانواده هفتاد هشتادنفری ما بود. ولی همه خاله عزیز صدایش میکردند. خیلی...
داستان کوتاه (لطف پروردگار)
1394/08/23 12:31:50 ق.ظ
لطف پروردگار زودتراز معمول هرروز از اداره خارج شده و به طرف خانه راه افتادم...یادآوری کابوس لعنتی شب گذشته از صبح تا بعد ازظهر ادامه داشت! و تمام این ...
داستان کوتاه/ یک کاسه پر از محبت
1394/08/17 12:17:56 ب.ظ
از صبح حال خوبی نداشت. گلودرد، سرگیجه و تب همه باهم به سراغش آمده بود. وارد بانک شد و با همکاران حال و احوال کرد. دوستش با او دست داد و گفت: چی شده؟ م...
1
2
3