هایپرکلابز : عمو نوروز از جا برخاست. اندیشید کمکم زمانش فرارسیده. بوی بهار میآید. به سراغ گنجهاش رفت. قبایش را برداشت و خاک یکساله آن را تکاند. خاک قبای عمو نوروز که به زمین ریخت عطر گل شب بو درهمه جا پراکنده شد...
مرد پشت میز کارش بود که احساس کرد بوی شب بو به مشامش رسید. به تقویمش نگاه کرد. بهار نزدیک بود. با خودش فکر کرد همیشه این موقع سال پدرش کلی جنس برای مغازه میخرد و حتماً جابهجا کردن آنهمه وسیله برای پیرمرد کار سختی است. سریع کارهایش را جمع جور کرد و از اداره مرخصی گرفت...
پیرمرد وسط مغازه ایستاده بود و داشت فکر میکرد مرتب کردن اینهمه وسیله کلی زمان میبرد و نمیتواند همهچیز را برای روزهای پایانی سال آماده کند که ناگهان دستی به شانهاش خورد. برگشت پسرش را دید. تعجب کرد. پسر گفت: بابا یه چایی بده بخوریم که باید تند و زود اینجا را مرتب کنیم. وگرنه شب عید هیچی نمی تونی بفروشی! پیرمرد خندید و از ته دل دعا کرد: ایشالله پیرشی پسر.
عمو نورز شانهاش را برداشت تا موها و محاسن نقرهفام و زیبایش را بیاراید. شانه را که بر موهایش کشید عطر سنبل در همهجا پراکنده شد...
زن باحوصله در پاساژ میچرخید و مغازهها را نگاه میکرد. همیشه موقع خرید وسواس داشت. یکدفعه احساس کرد بوی سنبل به مشامش رسید. یادش افتاد که مادرش عاشق سنبل است. نمیدانست مادر با این پادرد و کمردرد چطور میتواند خانه را تمییز کند. زن جلوی یک فروشگاه ایستاد و تصمیمی گرفت...
پیرزن با اندوه به پرده و شیشههای خاک گرفته نگاه میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. لنگلنگان رفت و در را باز کرد. دخترش با یک گلدان سنبل پشت در بود. مادر را بوسید و گفت: مامان زود دستمالها را بیار که می خوام امروز همهجا را برات برق بندازم. مادر از ته دل خندید و صدای خندهاش خانه را روشن کرد.
عمو نوروز گیوههایش را به پا کرد و بهسوی دررفت. قدم که برداشت گلهای کوچک و زیبای صحرایی سر از خاک درآوردند...
جوان داشت بیهدف در خیابان قدم میزد که چشمش به گلهای صحرایی کوچک افتاد که در باغچههای کنار خیابان روییده بود. فکر کرد چه خوب بهار دارد میآید. به یاد سال گذشته افتاد که دچار مشکل مالی شده بود و اگر کمک دوستش نبود نمیتوانست به زندگیاش سروسامان دهد. یکدفعه خشکش زد. هنوز بخش از بدهی را نداده بود. میدانست دوستش کمروتر از این حرفهاست که این مسئله را به او یادآوری کند. به اولین خودپرداز که رسید، سریع پول را کارت به کارت کرد و به دوستش اس اماس داد. چند لحظه بعد پیامکی از دوستش آمد مملو از شادی و تشکر. جوان به اولین گل صحرایی که رسید خم شد و آن را با لذت بویید. عطر بهار سرمستش کرد.
عمو نوروز در کلبه را باز کرد و بیرون آمد. پرستو با دیدن عمو نوروز از شوق نغمه سر داد...
مرد پای تلویزیون بود و غرق تماشای فوتبال که صدای آواز پرنده را از پشت پنجره شنید. با تعجب برگشت شاید بتواند پرنده را ببیند. ناگهان متوجه شد که شیشههای خانه برق میزند. اطرافش را نگاه کرد. خانه خیلی تمییز شده بود. با خود فکر کرد: چرا وقتی وارد خانه شدم متوجه نشدم؟ نگاهی به آشپزخانه کرد. خستگی در چهره همسرش موج میزد ولی مشغول پختن شام بود. برخاست و دو فنجان چای ریخت و رو به زنش گفت: بشین یه چایی بخور. حتماً خیلی خستهای. دستت درد نکنه چقدر خانه قشنگ شده! شام امشب با من! زن با حیرت گفت: آخه فوتبال داره. مرد خندید و گفت: خوب بالاخره یکی می بره یکی می بازه غیر از اینه؟ چشمان زن از شادی برق زد. برقی که زیبایی خانه را دوچندان کرد.
عمو نوروز از بالای تپه به شهر زیر پایش نگاه کرد. صدای دعای پیرمرد و خنده مادر پیر به گوشش رسید. شادی مرد جوان و برق نگاه زن را دید. پرستو میخواند. گلها روییده بود. درختان بیدار شده بودند. لبخندی زد و گفت: خوب پس بهار به این شهر رسیده است. به سمت شهر بعدی رفت تا بهار را میهمان دل مردم آنجا نیز بکند.
سعیده شریفی
اسفند 1394