هایپرکلابز : کیف آبی در دستش بود. درست متوجه نمیشد چه اتفاقی افتاده است. ذهن کوچک هفتساله او قادر به درک درست مفهوم مرگ نبود! فقط میفهمید پدر رفته و دیگر برنمیگردد. غمگین بود. پدر تنها کسی بود که در آن خانه با او مهربان بود. حالا پدر رفته بود و همهچیز بههمریخته بود. عروسک کوچک مو بور را از کیف درآورد و به آغوش کشید. این کیف آبی و عروسک درون آن آخرین هدیه پدر بود و در شرایط فعلی برایش بسیار عزیز شده بود. مشغول عروسک بازی بود که داییاش به اتاق آمد و خشمگین فریاد کشید: داری عروسک بازی میکنی و اونوقت مادرت باید تو آشپزخانه ظرف بشوره؟! بلند شو برو خانهداری یاد بگیر! دیگه لوسبازی بسه!
دخترک بغض کرد، عروسک را در کیف گذاشت و به آشپزخانه رفت.
ده دوازدهساله بود و بسیار به شعر علاقهمند شده بود. هر جا شعری پیدا میکرد روی کاغذی مینوشت و کاغذها را در گوشهای نگه میداشت، وقتی در خانه تنها بود روی صندلی مینشست و با صدای قشنگش شعرها را دکلمه میکرد. در خیالش مجری تلویزیون بود که برنامه ادبی اجرا میکرد. یکبار مشغول این کار بود که برادرش او را دید. با تعجب گفت: دیوانه شدی! خجالت بکش! بهجای این مسخرهبازیها بلند شو لباسهای منو اتو کن! دخترک خواست حرفی بزند ولی میدانست نتیجه حرف زدن فقط از دست دادن مجموعه شعرش است که بهسختی جمعآوری کرده. برخاست، کیف آبی را از کمد برداشت و شعرها را کنار عروسک کوچک مو بور گذاشت!
هفدهساله بود که شوهرش دادند. فکر میکرد حالا فرصت خوبی است تا به آرزوهایش برسد. او بهتازگی توانسته بود از روی مجلهای که از همسایه گرفته بود درست کردن گردنبند و دست بند و گوشواره با مروارید را یاد بگیرد. پنهانی با پساندازش مقداری مروارید خرید و آنها را همراه کیف آبی به خانه بخت برد. درست سه ماه پس از عروسی بود که شوهرش مرواریدها را دید. با تمسخر گفت: هنوز خالهبازی میکنی؟ بلند شو به خونه زندگیات برس، خجالت داره!
عروس جوان برخاست. نگاهی به خانه تمییز و مرتبش کرد. نمیدانست چه باید میکرده که انجام نداده است. گریهاش گرفت. مرواریدها هم در کیف آبی کنار عروسک و مجموعه شعر قرار گرفت.
سالها گذشت. حالا دخترش به سن نوجوانی رسیده بود. آنقدر درگیر زندگی و مشکلاتش بود که فرصت نداشت به آرزوهایش فکر کند. همه تلاشش را میکرد تا دخترش خوشبخت باشد. سه سال پیش شوهرش را در یک تصادف ازدستداده بود و اصلاً دوست نداشت کمبود پدر روی دخترش اثر بدی بگذارد. گاهی با خود فکر میکرد کمی زیادهروی کرده چون دخترش زیادی متوقع بود ولی تغییر شرایط کمی سخت به نظر میرسید. یکبار که در جلسه مدرسه شرکت کرده بود، مدیر مدرسه پس از پایان جلسه او را به کناری کشید و کارتی به او داد. مدیر توضیح داد که خواهرش یک موسسه تولید سی دی قصه برای کودکان دارد و صدای قشنگ او برای قصهگویی مناسب است. زن از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. گویندگی آرزوی دیرینه او بود. وقتی عصر موضوع را برای دخترش تعریف کرد، فریاد دخترک بلند شد. دختر میگفت خجالت میکشد مادرش مثل دلقکها صدایش را بچهگانه کند و قصه بگوید! مادر اندوهگین شد. کارت ویزیت نیز در کیف آبی جا گرفت.
ده سال دیگر گذشت. زن در میانسالی تنها بود. دخترش را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور فرستاده بود. سالها از مرگ مادر و داییاش میگذشت و برادرش اصلاً یادی از او نمیکرد. یک روز با ترس سراغ کیف آبی رفت. وسایل داخل آ ن را که دید قلبش از شادی به تپش افتاد. تلفن را برداشت و بااحتیاط شماره آژانس را گرفت. روی کارت ویزیت قدیمی را خواند و ماشینی برای آن مقصد درخواست کرد...
زن خوشحال بود. کیف آبی روی شانهاش بود و با شادی قدم برمیداشت. برای اولین بار در عمرش واکنش هیچکس برایش مهم نبود. به عابرانی که با تعجب او را نگاه میکردند، لبخند میزد. به موسسه رفته بود. خوشبختانه آدرس آنها تغییر نکرده بود. مسئول موسسه صدایش را پسندیده و قرار همکاری گذاشته بودند. سر راهش به یک خرازی رفته و مقداری مروارید خریده بود، میخواست برای خودش و خانمهای موسسه گردنبند مروارید درست کند، میخواست گوشهای در پارک بنشیند و یکی از آن شعرهای قدیمی را دکلمه کند، میخواست جزوهای را که موسسه به او داده بود بخواند تا با فنون کار آشنا شود، میخواست بهسوی آرزوهایش قدم بردارد، میخواست به تمام رؤیاهایش تحقق بخشد، میخواست تواناییهایش را اول به خودش بعد به دیگران ثابت کند، میخواست معجزه کیف آبی را باور کند، میخواست زندگی را از نو شروع کند!
سعیده شریفی
بهمن 1394